سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دخترک آسمان

چشمانت  قهوه ناب قجری است

و من هلاک 

اجبار لازم  نیست 

سر می‌کشمت جرعه جرعه

فقد آخر قرارمان نه کافی شاپ نه خیابانهای شهر

قرارمان بر روی سینه های من باشد


صدایت میزنم

به تو محتاجم

ای دور ترین دور از من؛

به لمس شهر ممنوعه‌ی تنت می‌اندیشم

و دردی آشنادر مهره احساسم میپیچد!

آه که 

نمیدانم  تصور آخرین هم آغوشی را ماُمنِ کدام احساس مرده قرار دهم!

نطفه عشقمان زیر آماج لگدهای اجبار !!سقط شد

و من سالهاست عزا دارم!

برای طفلی که هرگز زاده نشد

 

 


درد مَرد

هنوز هم 

باورهایم به انزال حقیقت نرسیده اند!

و من با کمری خسته از این همه شرم!

سرم را به دیوار میسابم؛

بلوغ مردانه‌ام درد میکند

 

 


عریان نویس

فشار ارام دستانت

بر روی اندامم ردی شهوت انگیز به جا

میگذراد

من با خواهشِ دستانت گلدانی کوچک میشوم

و تً باغبانی پر از هوسِ آبیاری

تا اوج مردانگیت را در

گلدان وجودم باور کنی


عریان نوشت

لباسی از تنهایی بر قامتم می‌پوشانم

دست بر قلب قلم می‌فشارم

و قسم میدهم به نوشتن

می‌نویسم از زندگی

نبض بودنم کندتر میزند

می‌نویسم از عشق!

نبودن‌ها به رخ میکشند،.

می‌نویسم از شهوت خواستن

لباس بر تنم سنگینی میکند

می‌نویسم از تو

تو

آنقدر سنگین میشوم

که در نوشته هایم فرو‌ می‌روم